عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود، که نیاساید و آرام نیابد. این خلق بتفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی می کوشند و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمی گیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است
آخر معشوق را " دلارام " می گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟
این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است، و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوتاه شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند
فیه ما فیه
بشکن طلسم سکون را به آواز گه گاه، تا باز آن نغمۀ عاشقانه این پهنه را پر کند جاودانه. خاموشی و مرگ آیینهء یک سرودند: نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده، که در قفس جان سپرده: "بودن یعنی همیشه سرودن بودن:سرودن، سرودن: زنگ سکون را زدودن"